کم کم منم تغییر کردم .
بد اخلاق و گیر بده، دست خودم نبود ، کوتاهی های امید نا امید ترم میکرد .
من صبح تا ظهر سر کار بودم بعد از کار اگه کلاس نداشتم میرفتم پیشش براش میپختم ، آماده میکردم یه سری غذا نیمه پز میکردم
که خیلی اذیت نشه ، لباساشو مرتب میکردم ، خونمونو تمیز میکردم و تازه وقتی بیکار میشدم اون میخوابید.
خوابش اینقدر سنگین بود که اگه میرفتم هم متوجه نمیشد.
گاهی میرفتم و گاهی فقط به حال خودم اشک میریختم ولی همیشه میگفتم تقصیر منه که اون پیش خانوادش نیست.
بعد از کلاسم هم اگه وقت داشتم بازم یه سر بهش میزدم ولی اون حتی از خونه بیرون نمیومد.
بهش میگفتم تا ظهر که خوابی ، بعدش پاشو غذا آماده کن , یه دوش بگیر و بیا دنبالم هم با هم بر میگشتیم و هم قدم میزدیم دیگه هم احتیاج نبود من یه راه اضافه بکوبم بیام اونجا ، ولی.....
دیگه ترم آخر بود . ما تقریبا همش دعوا داشتیم .
ما همونهایی بودیم که هر کسی میدید به عشقمون حسادت میکرد.
دوستای امید و نامزداشون حتی خانواده امید. به هر حال تفرقه اندازی شونم بی تاثیر نبود.
تا این که امید به وسوسه دوستاش تصمیم گرفت مشروب دست ساز بفروشه.
تا اینجا منو امید یکی دوتا دعوای حسابی داشتیم ولی هر بار امید کلی گریه میکرد و معذرت میخواست و منم با گریه فقط قبول میکردم.
اما بعد اون امید هم از کنار مشروبها یک لیوان کش میرفت.
هر روز ارتباطش با دوستاش بیشتر و فاصله ما هم بیشتر میشد.
هر وقت زنگ میزدم خونه همسایه بود یا الکی میگفت تنهاست منم واسه اینکه غافلگیرش کنم چند بار کلی خرید کردم و رفتم خونه و
هر بار به جای اینکه خوشحال شه بدتر میشد.
یا دوستش اونجا بود یا پیش همسایه در حال قمار یا خونه خانومه.
یک بار رسیدم دیدم دوستش اونجاست، یک سیم سوخته رو اپن و امید هم نبود.
گوشیشو جواب نمیداد. وسایلمو جمع کردم که برم ولی اومد و با گریه راضیم کرد.
د.ستشم قبول کرد کار اون بوده . یک بارم اومدم دیدم نیست زنگ زدم گفت خونه ام تا پرسیدم کدوم خونه حدس زد خونه باشم ، داشتم از
چشمی میدیدم که از خونه خانومه اومد بیرون و وقتی وارد شد یهو خشکش زد که من اونجام و این اولین دعوای رسمی ما بود....
ادامه دارد.......
.: Weblog Themes By Pichak :.